میم مثل مادر
پنج سال پیش همه چیز باحالا فرق داشت اومدم که بگم همه چیز عوض شده، حتی رفتار روزگار با آدمها الان دیگه خیلی ها نیستن و جاشون تا ابد خالیه و خیلی ها اومدن و رفتن... چون نمی دونم چی باید بهش بگم... به روز رسانی وبلاگ بعد از پنج سال... "قاصد عشق خبر داد که عاشق شده است " و به من گفت: که من باعث این عاشقی ام من که از کرده خود شادم و سرمست ازین مستی او حال خود می گویم... شب و روزم زیباست ، همچو گل های بهاری که همه شادابند سرزمین عشقم سبز و باران زده است ، آسمانم آبیست رنگ دل مهتابیست روح من بی تاب است هم چو پرواز پرستو در اوج مثل دل دل زدن پروانه مثل لبخند گلی در گلدان زندگی طعم دگر یافته و روزگارم همه شیرین و شکر پاش شده... لحظه هایم همه پر شور و شر است دلهره یار من است حال و روزم این است مست و ناز و دلخوش... چه بگویم دیگر " قاصد عشق خبر داد که عاشق شده است " ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قاصدک نوشت : عاشق ماه بهمنم دلم گرفت... دوباره به یاد پنج شنبه های گذر کرده دلم گرفت... به یاد شبهایی که دور هم بودیم به یاد روزهایی که با هم بودیم دلم گرفت... به یاد ایامی که دل خوشی نانمان بود به یاد دورانی که هم دلی ابمان بود دلم گرفت... برای سیلی از خاطرات روشن دیروز به خاطر رخوت و اندوه امروز دلم گرفت... برای مرور ان همه عشق و یک رنگی دوباره به یاد رنج و غمهایمان دلم گرفت... گذشت همه ی ان روزها و امشب من به یاد عزیزان سفر کرده دلم گرفت... ***************************************************************************** بیست و سوم اذر یاد اور روزی که برای همیشه رفتی و تنهام گذاشتی*بابای مهربونم* روحت شاد و بهشت برین جایگاهت...
وقتی من به یاد تو تنها رهگذر کوچه پس کوچه های خاطرات بودم... دیشب حال اسمان بد بود درست مانند حال دگرگون شده ی ماه هشتم عمر من... دیشب رنگ به روی اسمان نبود شبیه رنگ رخسار خزان زده ی برگ های درخت یاد تو... دیشب اسمان می بارید و دوباره خاطراتم را زنده کرده... خاطراتی که با انها زندگی می کنم, عطر و بوی بارانی اش را می ستایم, روزهای کوتاه و شبهای بلندش را نظاره می کنم, برگهای خزان زده اش را می فشارم, صدای قار قار کلاغهایش را دوست دارم, غروبهای سرد و دل گیرش را به یاد می سپارم, و در اخر مهر نیمه افتابی ابان خیس و بارانی و اذر ارام و یلدایی من هنوز عاشقانه شما را دوست دارم... شهریور هر سال یاد رفتن و نبودنت می افتم... ولی امسال شهریور رو با یاد اون سفره مشهدی که باهم رفتیم شروع کردم رفتن و نبودنت از یادم نرفت، اما خاطرات اون سفر کمی دلم و با یادت شاد کرد... ******************************************************************************** *روحت شاد مادرم* امان از این روز های گش دار و بلند... امان از این شبهای کوتاه و داغ... "امان از این دل تنهای من" که نه گرمای تابستان و نه سرمای زمستان سرش می شود... او در هر روز سال بهانه ی با تو بودن را می گیرد... *********************************************************************** *میم مثل مادر تولدت مبارک* و من شاکر خدا هستم چون تو هستی... از امشب ۱۵دهمین بهار زندگیت شروع می شه و من شاکر خدا هستم چون تو سالمی... از امشب ۱۵دهمین بهار زندگیت شروع می شه و من شاکر خدا هستم چون با تو تنها نیستم... از امشب ۱۵ دهمین بهار زندگیت شروع می شه و من از خدای مهربون می خوام که تو باشی... دخترم * گل وجودم * یار و یاورم * ***تولدت مبارک*** ********************************************************** میم میم نوشت: اهای تویی که می دونی با توام خیلی بدی... ازت خواستم چون توانایی... تکرار کردم چون صبوری... دعا کردم چون شنوایی... اجابت کن چون خدایی... "امین یا رب العالمین" "روزهای اخر هر سال" که می شه "دلم می گیره"... دست خودم نیست٫می دونم این حس انقدر باهام زندگی می کنه تا از "پا " درم بیاره... دکترا می گن این حساسیتی که دارم با هیچ "انتی هیستامینی" خوب نمی شه٫اما چیکار کنم "مبتلا شدم" انقدر به یاد گذشته ها فکر می کنم تا "اب ریزش چشم و بینیم" خسته ام می کنه... بچه ها ازم می پرسن "مامان٫داری گریه می کنی"و تازه اون موقع اس که به خودم میام و با لبخندی که نمی دونم از کجا میاد و رو لبهام می شینه٫بهشون می گم "نه عزیزای من"حساسیت دارم کوچیکِ می پرسه٫به چی "مامان" بزرگِ با حالتی عاقلانه بهش می گه "به روزهای اخر هر سال"... ***************************************************************** روزهای اخر هر سالتون بدون حساسیت... سال نو مبارک ********************** برای این "چرا "هر جوابی که دوست دارین بنویسید... به گوش دل می شنوم... برگردم که قدرشون و ندونستم و اجازه دادم مثل برق از کنارم عبور کنن... روزهایی که وقتی بهشون فکر می کنم برام پر از خاطرس و تکرار نشدنی... اما حیف که دیر به این نتیجه رسیدم... به این نتیجه که "چقدر زود دیر میشه" دروغ نمی گم... معرفت ... نه به سطح شعور ... نه سطح فرهنگ ... نه سطح تحصیلات و نه به طرز فکر ادما ربط داره... بلکه داشتن معرفت باید تو خون ادم باشه... ******************************************************* این پست من بازم مخاطب خاص داره... مجبوره به خاطر یه مسائلی زندگی کنه... خیلی وحشتناک و زجر اوره... خیلی... فقط دلخورم... از اونهایی که به جرم هم خون بودن و داشتن یک هوییت برام حکم صادر می کنن و قاضی میشن... خدایا دلخورم بیزار نیستم... فقط دلخورم... از اونهایی که من و از هوییتم جدا می کنن و می گن "تو از مایی !!! ما تو رو از اونا نمی دونیم !!! تو حسابت از اونا جداس!!!" خدایا دلخورم بیزار نیستم... فقط دلخورم... احتمالاتی که همش از روی نادونی گفته میشه... خدایا دلخورم بیزار نیستم... فقط دلخورم... از اون روزی که جسم مهربونت تو دل خاک رفت... از اون روزی که برای همیشه رفتی... گرد و غبار گورستونم تو چشمای من رفت... از اون روز تا حالا همه می گن چشمام خاکی شده که همیشه خیسن... اما فقط خودم و خدا می دونیم که چشمام خاکی نیستن... ************************************************************* این سومین شهریوره که نیستی مامان... روحت شاد و بهشت برین جایگاهت...
![]()
| Design By : Pars Skin |

